بیشاز دو سوم عمرش را در سودای یافتن گنجی پنهان در دل خاک سپری کرده است؛ گنجی که زلال است و شفاف و رونق و آبادانی هر مکانی را رقم میزند. گنجیابِ این گنج نهفته در دل خاک، عرقِ جبین و دستهای قوی و بیل و کلنگ آهنین است.
دستهایی پینهبسته که باوجود اینکه ۷۸ سال از عمرش میگذرد، همچنان پرقدرت و توانمند است و باغداری و کشاورزی میکند. اما این مقنی قدیمی و باسابقه، لذت یافتن آب، این گنج پنهان و طبیعی را در این سالهای پر از زحمت و تلاش با هیچچیز عوض نکرده است. این را بهراحتی از کلامش میتوان فهمید.
آنچنان با لهجه غلیظ روستایی از روزهای حفاریاش در ژرفای خاک میگوید که انگار بهترین کار دنیا از آنِ او بوده است؛ از همنشینیاش با جک و جانوران و مارها گرفته تا ساخت دستگاهی دستساز که نوع امروزیاش مشهور است به «دمنده چاه» و مانعاز خفگی میشود. محمدرضا آخوندقرقی، کشاورزی از محله قرقی و قدیمیترین حفار محدوده جمعیتی قرقی، در آستانه فرارسیدن دهه فجر انقلاب، از خاطراتش از آن روزهای پرشور انقلاب در مشهد برایمان تعریف کرد.
زمان قدیم یادش بهخیر. پسر باید از همان هشتنهسالگی مشغول به کار میشد. هیچکس نمیتوانست از زیر کار در برود. پدرم، خدا بیامرز، از حفارهای زبردست قنات و کاریز و چاه بود. همه روستاهای اطراف و باغداران بنام حاشیه شهر مشهد، او را میشناختند.
من همان هشتنهساله که بودم کشاورزی میکردم و گندم و جو میکاشتم. این کار هفتهشتسال ادامه پیدا کرد. در این مدت، پیش پدر هم شاگردی میکردم و کمی از حفاری و کاریززدن را از او یاد گرفتم. پدرم مرد زحمتکشی بود. گاهی خسته از کار با پای پیاده شهر میرفت و یک پشته خرما برای کارگرانش میخرید تا قوت بگیرند و بتوانند بهتر کار کنند.
این همه علاقه و تلاش او برای کارش را که دیدم، من هم علاقهمند به چاهکنی شدم و از شانزدهسالگی این کار را بهعنوان شغل انتخاب کردم. صبح، کشاورزی و شب، چاه حفر میکردم. زمین را با بیل و کلنگ کندن کار سادهای نیست. دو نفر بالای چاه با چرخ چاه مستقر بودند و یک نفر هم که معمولا خودم بودم، به عمق مثلا پنجاهمتری زمین میرفت. با بیل و کلنگ زمین را میکندم و سطل را پر از خاک میکردم و به بالا میفرستادم تا آنها خالیاش کنند.
قدیم، نوع زندگی و کار با حالا خیلی فرق میکرد. آن زمان مثل حالا این همه دم و دستگاه و امکانات و چاه موتور و کلاه ایمنی و... نبود. اما تلفات هم کمتر بود؛ چون کار را بلد بودیم و نکات ایمنی را هم رعایت میکردیم. همه امکانات ما طبیعی بود.
لباسمان از پوست بز بود و برای روشنکردن و گرمکردن چاه از سنگ کاربیت که طبیعی است، استفاده میکردیم. دستگاه دمنده را هم خودمان ساختیم. کار این دستگاه این بود که گازهای سمی داخل چاه را که خیلی از چاهکنها را خفه میکند، خارج میکرد. دستگاه دمنده ما با توییِ چرخِ دوچرخه و پوست گوسفند بود که دقیقا کار دستگاههای امروزی دمنده چاه را انجام میداد. بیشتر کار حفاری هم در اطراف شهر و روستا و باغها انجام میشد. در این ۷۰، ۶۰ سال کار، هیچ اتفاقی برای من و پدرم در هنگام حفاری نیفتاد.
سالها پیش، آقای مهندسی که چند هکتار باغ در شاندیز داشت، از من خواست که در باغش جایی را مشخص و چاهی حفر کنم. مهندس اهل فنی هم همراه مالک باغ بود. او نظرش را گفت و من هم بعداز اینکه دورتادور زمین را دور زدم، نظرم را با دلیل گفتم. صاحب زمین چشمبسته حرف مرا قبول کرد و مقدمات کار فراهم شد.
نترس هستم. این ویژگی را از پدرم به ارث بردهام. یک بار با پدرم میخواستیم چاه خزینه یا همان حمام قرقی را حفر کنیم. ناگهان مار کبرای بزرگی بهسمت ما حملهور شد. پدرم با تیشهای، او را مهار کرد. بعداز چند دقیقه مار جستی زد و داخل انبانی رفت و با پای خودش به تله افتاد. درمجموع بهخاطر کارم، جانوران زیادی دیدهام. مار یکی از آنهاست که رابطه خوبی با آن برقرار میکنم و نهتنها ترسی از آن ندارم؛ بلکه حتی سالها پیش مارها در خانهام جولان میدادند و گاهی حتی کنارم میخوابیدند!
۶۰سال پیش ازدواج کردم و سه دختر و چهار پسر دارم. هیچکدام از پسرهایم شغل مرا دنبال نکردند. همسرم در سختیهایم شریک است؛ درحالیکه من از صبح تا شب پی کار بودم، این زن به امور خانه رسیدگی میکرد و حواسش به بچهها بود.
دو برادرم، حسن و علی در جنگ هشتساله شهید شدند و علیاکبر، برادر دیگرم شیمیایی این جنگ نابرابر است. من پسر بزرگ پدرم بودم و علی و حسن هم گاهی در کارهایشان با من مشورت میکردند. یک روز علی پیش من آمد و گفت که به شهر رفته است.
او در شهر با چند ضدانقلاب برخورد میکند که بچههای سپاه دنبالشان بودهاند. دو نفرشان دستگیر میشوند و یک نفر فرار میکند. علی هم دنبال فرد فراری میرود و او را میگیرد تا بچههای سپاه سر برسند. بعد از تفتیش او با چشم خودش دیده بود که فرد ضدانقلابی که دستگیر کرده، همراهش نارنجک و اسلحه کلت داشته است.
نیروهای انقلابی به علی میگویند که قیافهات را تغییر بده تا تو را نشناسند؛ چون اینها نفوذی زیاد دارند. بعد هم سرش را اصلاح کرد تا شناسایی نشود. همین بچه را پساز شهادت و قبلاز دفن رویش را باز کردم. از چشمش خون آمده بود. یک لحظه ظهر عاشورا و مصیبتهایی که به سر اهل بیت (ع) آمده بود، پیش چشمم آمد؛ حالا دیگر شهادت برادرم برایم سخت نبود و آرامش پیدا کردم.
آیتالله واعط طبسی را روی دوشم به داخل حرم بردم
راهپیماییهای زمان انقلاب و شلوغیهای سالهای۵۶ و ۵۷ را آنهایی که سنشان میرسد، یادشان هست. در یکی از همین راهپیماییها بودم که شلوغ شد. ناگهان چشمم به مردی افتاد که از ناحیه پا مشکل داشت و عصایی هم در دستش بود. چند محافظ هم داشت. متوجه شدم آیتا... واعظ طبسی است. در آن شلوغی باید ایشان را از مهلکه به در میبردیم. من هم که قوی و تنومند بودم، گفتم: روی دوش من سوار شو. او را کول گرفتم و تا داخل صحن رضوی حرم آوردم. آقای طبسی حتی یک بار در سخنرانیاش بهمناسبت جشن انقلاب، به این موضوع اشاره کرد.
اینکه بگویم من و پدرم، یک عمر حفاری کردیم و زحمت کشیدیم و عرق ریختیم، چه فایدهای دارد! میخواهم بگویم من فقط حفار قدیمی نیستم. کشاورزی هستم که بهتنهایی در ۲۸روز ۸۰کیسه گندم به عمل آورده است. الان هم در کشور ما حرف از تولید و اقتصاد داخلی قوی است. منِ کشاورز، محصولم را با بهترین کیفیت تولید میکنم. بعد که میخواهم بفروشم، متوجه میشوم که در بازار ارزانتر است! در این شرایط، انگیزهای برای کشاورز زحمتکش میماند؟ کشاورزان چکار کنند؟ اگر تولید کنند، باید محصولشان را به ضرر بدهند؛ اگر هم تولید نکنند، مشکلات خاص خودش را دارد.
* این گزارش یکشنبه ۱۱ بهمن ماه ۱۳۹۴ در شماره ۱۸۷ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.